اینکه یه نوقع هایی مثه الان نشیتم تو جمع و دارم می خندم دلیل نمیشه که یادت نباشم، نمی دونم چرا با اینکه غرورمو شوندمو باز بهت پی ام دادمو حسمو گفتم الان خوشحالم! که می دونی چی داره می گذره تو مغزمو دوست دارم هنوز... همیشه منتظرت نمی شم اما بدم نمیاد که بر گودی بگی همهچی به درک بیا از نو تازه شروع کنیم!
نمی دونم الان چه حسی دارم. شاید اگه تنها بودم داشتم گریه می کردم.... اما الان جایی نیستم که بشه ناراحت بود!!!:)
دلم میخاست بودی مسومدم بغلت. بیشتر از همه دلم واسه اون بغلای محکمت تنگ شده...
تا آخر عمرم دوست دارم. حتی اگه یادم نباشی.
به قول نیما: گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم....
دارم از هوای تو خونه بالا میآرام، با تمام سرعت کولمو بر میدارم و از خونه میزنم بیرون! همین که به هوای آزاد میرسم یه نفس عمیق میکشم.. ساعت 5 صبحه و تنها سرباز ها با اون سر های ترشیده و چکمه های چرم که تا ساق پا میان، با لباس های سبز خاکی یا قهوه ، با کوله های بزرگشون تو خیابون دیده می شن!
همیشه از این لباس خوشم میومد! نه از کارشون اما لباسشون و دوس داشتم!
دیشب اصلاً نخوابیدم. ساعت وقتی زنگ زد دقیق 4 و 1 دقیقه بود، با چشمای باز در حالی که داشتم ای-میل چک میکردم خاموشش کردم و از جام بلند شدم، احساس کردم امروز یه روز خاصه، یه شروع شاید! یه شایدم یه پایان! پایانی که به نفعم تموم میشه!
this is the start of something new!!!! این حس خیلی خوبه، اینکه بدونه میخوای هرچی پشت سرت بوده بزاری کنار، شروع کنی از نو، با آدمای جدید، با رابطه های جدید.:)
با کلّی حس خوب و انرژی مثبت!:د
حالا که بیرون از خونه دارم قدم میزنم میفهمم قدر چه دنیای قشنگیو نمیدونستم، ازت ممنونم خدا!
هندزفری نمیزارم تو گوشم، میخوام از صدا های دورم لذت ببرام! صدای پرنده ها تو صبحه به این زودی، هوا کم کم روشن میشه، مسه راهه زندگی من که داره کم کم روشن میشه!:)
این پست مربوط میشه به 13 خرداد:( از تخیلات شخص قصّه سرچشمه میگیره)
تاریکی مطلق! مه. حتی قدم بدیمو نمیتونم ببینم. کلاه هودی مو میزارم سرمو هندزفری هامو بدون توجه به آهنگ میکنم تو گوشم.
راهمو به سمت کافه همیشگی کج میکنم. فشار دستم به در - باز شدن در- سکوت- بو ی سیگار... تو ذهنم مرتب میشن..
سر جای همیشگی میشینم، میز کوچیک، صندلی یه نفره - رو به دیوار! کسی متوجه ورودم هم نمیشه، سیگارمو روشن میکنم...
یه پک به سیگار میزنمو میزرمش تو جا سیگاری،میرم سمت در پشتی.. اینجا برام پر از خاطرست.. یه بالکن کوچولو که زیریش کل شهر پیداست.. اگه پامو کج بزارم میرم ته درّه...
به پشت نرده ها تکیه میدم. بد خنک میخوره تو صورتم، یه فشار به بالکن میدمو برمیگردم تو کافه.. سیگارم به تهش رسیده...