قصّه

از اون دسته آدمایی نیستم که طبع ادبی خوبی دارن، ولی حرف دلمو راحت میزنم.

قصّه

از اون دسته آدمایی نیستم که طبع ادبی خوبی دارن، ولی حرف دلمو راحت میزنم.

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم....

اینکه یه نوقع هایی مثه الان نشیتم تو جمع و دارم می خندم دلیل نمیشه که یادت نباشم، نمی دونم چرا با اینکه غرورمو شوندمو باز بهت پی ام دادمو حسمو گفتم الان خوشحالم! که می دونی چی داره می گذره تو مغزمو دوست دارم هنوز... همیشه منتظرت نمی شم اما بدم نمیاد که بر گودی بگی همهچی به درک بیا از نو تازه شروع کنیم!

نمی دونم الان چه حسی دارم. شاید اگه تنها بودم داشتم گریه می کردم.... اما الان جایی نیستم که بشه ناراحت بود!!!:)

 دلم میخاست بودی مسومدم بغلت. بیشتر از همه دلم واسه اون بغلای محکمت تنگ شده... 

تا آخر عمرم دوست دارم. حتی اگه یادم نباشی.

به قول نیما: گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم....

اوووووووووووف

استرس بدترین احساس دنیاس، وقتی استرس داشته باشی هیچکری نمیشه کرد، نه میشه کتاب خوند، نه میشه فیلم دید، نه میشه خوابید، نه میشه حتی نشست یه گوشه درو دیورو نیگا کرد.
دلت اینه سیرو سرکه میجوشه، انگار همچی قاطی شده باشه باهم. دلت شور میزنه... وای..
خیلی مزخرفه..

احساس کردم امروز یه روز خاصه

دارم از هوای تو خونه بالا میآرام، با تمام سرعت کولمو بر میدارم و از خونه میزنم بیرون! همین که به هوای آزاد میرسم یه نفس عمیق میکشم.. ساعت 5 صبحه و تنها سرباز ها با اون سر های ترشیده و چکمه های چرم که تا ساق پا میان، با لباس های سبز خاکی یا قهوه ، با کوله های بزرگشون تو خیابون دیده می شن!

همیشه از این لباس خوشم میومد! نه از کارشون اما لباسشون و دوس داشتم! 

دیشب اصلاً نخوابیدم. ساعت وقتی زنگ زد دقیق 4 و 1 دقیقه بود، با چشمای باز در حالی که داشتم ای-میل چک میکردم خاموشش کردم و از جام بلند شدم، احساس کردم امروز یه روز خاصه، یه شروع شاید! یه شایدم یه پایان! پایانی که به نفعم تموم میشه! 

this is the start of something new!!!! این حس خیلی خوبه، اینکه بدونه میخوای هرچی پشت سرت بوده بزاری کنار، شروع کنی از نو، با آدمای جدید، با رابطه های جدید.:)

با کلّی حس خوب و انرژی مثبت!:د

حالا که بیرون از خونه دارم قدم میزنم میفهمم قدر چه دنیای قشنگیو نمیدونستم، ازت ممنونم خدا!

هندزفری نمیزارم تو گوشم، میخوام از صدا های دورم لذت ببرام! صدای پرنده ها تو صبحه به این زودی، هوا کم کم روشن میشه، مسه راهه زندگی من که داره کم کم روشن میشه!:)


همیشه تنهاییم،، هممون.

بازم منو تاریکی و کیبرد و دلتنگی.. اگه انقدر دوستم داشتی که دلت برام تنگ میشد اینقدر از دست خودم ناراحت نمیشدم...
انقد خودمو سرزنش نمیکردم هنوزم بهت احساس دارم.. 
همش دنبال ی راه فرار ام. دنبال یه راهی که از دست احساسم بهش خلاص شم، اما پیدا نمیشه،.. هرجا میرم، خاطره هاش میاد جلو چشمم،... شاید بگین احساسم ارزش اینو داره که تلفن و بردارم و بهش زنگ بزنم. اینکارم کردم، چندین بار... اما بدش که جوابی نگرفتم پشیمون شدم...
اون با یکی دیگه خوشحال شده ونوقت من اینجا بازم دارم برای دوریش اشک میریزم... میفهمی چرا خدامو سرزنش میکنم؟ من اینجام، بدون اینکه اون بدونه دارم بازم گریه میکنم، بدون اینکه کسی بغلم کنه... و بدون اینکه کسی دستمو بگیره بگه، نگران نباش همچی درست میشه...
واقعاً راسته که هیچکس کناره آدم نمیمونه.. رو هیچکس نمیشه حساب کرد، همیشه تنهاییم،، هممون...:((

تاریکی مطلق! مه. حتی قدم بدیمو نمیتونم ببینم.

این پست مربوط میشه به 13 خرداد:( از تخیلات شخص قصّه سرچشمه میگیره)

تاریکی مطلق! مه. حتی قدم بدیمو نمیتونم ببینم. کلاه هودی مو میزارم سرمو  هندزفری هامو بدون توجه  به آهنگ میکنم تو گوشم.

راهمو به سمت کافه همیشگی کج میکنم. فشار دستم به در - باز شدن در- سکوت- بو ی سیگار... تو ذهنم مرتب میشن..

سر جای همیشگی میشینم، میز کوچیک، صندلی یه نفره - رو به دیوار! کسی متوجه ورودم هم نمیشه، سیگارمو روشن میکنم...

یه پک به سیگار میزنمو میزرمش تو جا سیگاری،میرم سمت در پشتی.. اینجا برام پر از خاطرست.. یه بالکن کوچولو که زیریش کل شهر پیداست.. اگه پامو کج بزارم میرم ته درّه...

به پشت نرده ها تکیه میدم. بد خنک میخوره تو صورتم، یه فشار به بالکن میدمو برمیگردم تو کافه.. سیگارم به تهش رسیده...