از پشت میز بلند شد و به کنار پنجره رفت.
نگاهی به بیرون انداخت، هیچ چییز ندید، تنها نگاهش از روی رهگذر هایی که عجله داشتند گذشت، اما هیچیز توجهش را جلب نکرد، برگشت، به شیشه تکیه داد، دلتنگ بود، آنقدر گذشته بود و آنقدر ذهنش خواسته بود فراموش کند و قلبش تک تک خاطره ها را مرور کرده بود که دیگر به یاد نمیآورد دلتنگ چه بود...
دلتنگ خشم، یا عشق؟ بیاد نمیآورد نه خشم را و نه عشق را..تنها تصویر مبهمی از گذشته ای که هنوز از آن عبور نکرده بود. و دلیلی برای عبور نمیدید. دلتنگ جاده ای که دو نفر - دو غریبه که عاشق هم بودند از آن میگذشتند. و او آن دو را نمیشناخت...
هردو شبیه به کسانی بودند.. شاید روزی، جایی، یک نگاه دیده بودشان، اما آنها را بخاطر نمیآورد..برایش نه اشنا بودند..
همیشه ترسیده بود، از روز هایی که تنها ماندن دست هایش زمزمه ای بود که تمام وقت آزارش میداد.. و صدایی نازک، در گوش هیش میخواندو میخواندو میخواند..
"روزی
او
که اینگونه میپرستی
خواهد رفت،
میرود
و تو تنها میمانی
تو برای او
انچنان که او برای تو
غریبه خواهی شد..
او عاشق نیست.
عشقی نیست"
عاشق کجاست؟ چه کسی میدانا؟ شاید در باغچه دنباله توپ میدود؟ شاید در چشمان دخترک که از پنجره به بیرون خیره بود...
شاید پنهان باشد در شب هایی که تا صبح پلک ها روی هم نیامدند و اشک هایی که برایه او در سکوت ریخته بود...
و حالا او بود. دخترک تنها، بدون آغوش، بدون عشق، تنها با ذهنی شلوغ و مشوش. گوشه ی تنهاییهایش را در آغوش میکشد...
خونه کاملاً خالیه. امروز همه ی برنامه هامو کنسل کردم و تا ساعت 11 و نیم خوابیدم:د الانم نشستم دم پنجره و از این هوای خوب لذت میبرم.
این روزا حالم انقدر خوبه که تنها نگرانیم اینه کی قراره از دماغم در بیاد. اما تا اون موقع هم حالم کاملاً خوبه...
یه آهنگ هست.. یه آهنگ از برایان ادمز. my brother under the sun... هنوز جرأت اینکه این آهنگو تنهایی گوش بدم نکردم. میترسم از احساسی که ممکنه با گوش دادن به این آهنگ پیدا کنم..
نمیدونم چرا، اون جعبه ای که گذاشتمش تو کمدم تا کمتر چشمم بهش بخوره هروز نگاهمو به خودش جلب میکنه.. این چیزا اون اولا حس بدی بهم میداد، اما الان مطمئن نیستم. شاید نسبت بهشون بی تفاوت شده باشم. شاید حتی اون آهنگ تأثیری روم نذاره..
یه وقتایی که حواسم نیست ناخداگاه اسمش تو ذهنم تکرار میشه.. نمیدونم باید به ذهنم اجازه بدم هرجا میخواد بره یا نه؟ باید محدود کنم ذهنمو؟ نذارم بهش فک کنه؟ یا نه باید بذارم این احساس حل شه نه اینکه ببرمش اون زیر که نبینمش اصلاً... اما مشکل اینجاس که این احساس قراره حل شه یا نه؟
حالا بد از 2 ماه میفهمم که احساسم یه وابستگی نبوده. اما به هیچوجه ناراحت نیستم از اینکه گذشتم بره با کسی که باهاش راحت تره. از نظره منطقی باید میزاشتم بره و به هیچوجه بیشتر از این از خودم مایه نمیزاشتم. اما احساس چی؟
اگه قضیه احساس بوده خوب اون هم باید احساسش مثله من باشه تا از رو احساس پیش بریم...
نه؟ ... نمیدونم
واقعاً هیچی برام معلوم نیست. امیدوارم کار درستو کرده باشم...